دارم بهش عادت میکنم... نمیشه بگی خیلی مهربونه ولی خیلی حامی خوبی هست. اینه که نمی تونم زیادی ابراز بی حوصلگی کنم جلوش وگرنه اونم به جای اینکه نازمو بخره مشغول کارای خودش میشه منو میذاره به حال خودم. واقعا هیشکی مادر پدر نمیشه، بی حوصلگی که میکردم دلم میخواست تنها باشم الان توقع دارم نامزدم منو از بی حوصلگی دربیاره... ولی کلا از ته قلبم راضیم ...
مامان نگرانم شده بود که چرا دست از علایقم کشیدم میگفت اگه میدونی نمیتونی با این قضیه کنار بیای بدون جنگ اول بهتر از صلح آخره، تمومش کن... خیلی به نظرم کوبنده بود یه جوری سعی کردم که جدی به این قضیه ی دور شدن از علایقم فکر کنم احساس کردم همینطور هم از خودم دور شدم دارم سعی می کنم آدم دیگه ای باشم... فقط این وسط ارتباط گرفتن نامزد و خونواده ش داشت منو بیشتر اذیت میکرد که دیگه یه بار جونم بالا اومد بهش پای تلفن گفتم حالم خوب نیست ولی همینکه گفتم یهو بغضم ترکید مثل بچه ها زدم زیر گریه.. اونم که اصلا طبق معمول احتیاجی نبود قربون صدقه بره نامرد صداش خودش خیلی روم تاثیر میذاره میخواستم اصلا هیچی نگه فقط درکم کنه و زنگ نزنه که چیزی که شوکه م کرد گریه م وایستاد این بود که برای اولین بار صدام زد عزیزم! و منم برای اولین بار حس این فیلما رو درک کردم که فورا میگن من عزیزت نیستم!
ولی...همون موقع بود که فهمیدم من دارم با خودم مقاومت میکنم برای همین نمیتونم با دیگران هم کنار بیام، اون لحظه باز انگار زمان وایستاده بود، اونم هیچی نمیگفت .. با خودم گفتم چقدر مقاومت، یکم کنار بیا ، یکم بذار پیش بره... چرا نه ؟ تو همین حال بودم که خندید به شوخی گفت فکر نمیکردم اینجوری گریه ت وایسته. خب منم دیگه خجالت کشیدم ولی دیدم بازم داره میشه همون مقاومت،،، اینه که منم خندیدم، یه خنده ی لوووس ولی احساس کردم چقدر همه چیز عوض شد. چقدر خوبه که با هم خندیدیم... دیگه حس بد نداشتم، دلم میخواست باهاش حرف بزنم، احساس کردم باهاش راحت شدم ،دوست شدم.. حالا دلم میخواد بهم زنگ بزنه، یا اگه مشغول کاره من بهش مسیج بدم دلگرمش کنم... دیگه به فکر هدیه خریدن براش هستم.. دیگه حتی دلمم براش تنگ میشه...