قدر سلامتیو الان میفهمم،، خیلی حال بدی داشتم امروز، نمیدونم چرا اینقدر تحمل می کنم دردامو... وقتیم حرف دکتر میشه روحیه مو میبازم ولی وقتیم میرم دیگه ترجیح میدم باهاشون همراهی کنم تا زودتر حالم خوب بشه... فقط خدا کنه دیگه اینجوری نشم. طفلک علی وقتی زنگ زد فهمید حالم بده اومد پیشم تا وقتیکه خیالش ازم راحت شد. بااینحال دلش میخواست امشب پیشم باشه ولی فهمید تنهایی راحتترم فقط پیشونیمو بوسید رفت گفت از حالت بی خبرم نذار. جلو خانواده ! ولی خوشحالم که آدم احساساتی نیست، وقتی اومد پیشم خیلی منطقی شده بودم بابت حالم، قبلش مامان رو واقعا ترسونده بودم با حالم ،خجالت کشیدم از خودم مثل بچه لوسا میگفتم بهم حق بدین آخه چه حقی وقتی اینقدر میگفت بریم دکتر قبول نمیکردم...

خدا کنه زودتر خوب بشم این دلدرد لعنتی بره فعلا که به ضرب سرم قند و نمکی و سرم رینگر و آرام بخش و یه عالمه قرص که یکی یه دونه ازشون بعد اون یذره شام خوردم زنده هستم. مامان همیشه مهربون کنار سرم گاتا گذاشته نصف شب گشنه م شد بخورم، می‌خوام دیگه نگرانش نکنم... خدایا معده منم همکاری کنه دیگه بعدا تو حاملگیم می‌خوام چکار کنم دیگه...