چقدر حالم بد بود! طوفان زده بودم و زیر آوار ویرانه هایم مانده بودم.
ممنونم از طبیعت. از همه ی موجودات و پدیده ها. که هر چیز و هر کس در آن زمان و زمانهای بعد آن کاری را کرد تا من زنده بمانم.
ممنونم از خودم. که ناامید نشدم. جنگیدم و خوشبختی را به سختی اما خیلی نزدیک بالاخره یافتم.
از بعد آن طوفان زندگی برایم بسیار آسانتر شده است. خوشبختی در من است. نه تنها لازم نیست پی آن باشم در هر کسی، بلکه بود و نبود هر کسی ها هم نمیتواند آن را از من بگیرد.
بیست و نه سالگی با من چه کرد!؟ مرا شست. روفت و تکاند هرچه گرد ضعف و درماندگی از وجودم.
چند ماه دیگر منی خوشبخت را تحویل دهه ی سی خواهد داد. و پس از ده سال چرخیدن و چرخیدن بالاخره سربلند از آزمون زندگی بیرون آمد.
من عاشق طبیعت و پدید ها هستم. چه خوب این عشق دوطرفه و هوا آفتابی ست.