چیزی که در مورد کلمه ((دکتر)) به صورت ایده آل در ذهن دارم، آدمی هست که با روپوش سفید در مطب نشسته و وقتی روی صندلی، در مقابلش مینشینی، ازت میپرسه: ((خب عزیز من! بگو چه داروهایی دوست داری برات بنویسم؟!))... اما شوربختانه همیشه بسیاری از چیزها با ایده آل های ما فاصله دارند و اتفاقا دکترها هم جزئی از همون بسیاری از چیزها هستند!... اغلب اونها از اینکه خودت بهشون بگی چه داروهایی رو برای من بنویس ناراحت شده و قاعدتا علاقه ای به پیروی از دستورات تو ندارند... این در حالیه که به خصوص در رابطه با دردهای کهنه، هیچکس مثل خود آدم از اثرات داروهای امتحان پس داده با خبر نیست... حقیقتا خیلی وقتها، زمانی که اونها از انجام این کار سرباز می زنند، دوست دارم که بهشون بگم: (( تو پول ویزیتت رو گرفتی؛ حالا داروهایی که بهت میگم رو بنویس، مهر مزخرفت رو روی نسخه بکوب و اجازه بده مریض بعدی وارد بشه مردک!))... اما خب!... ادب چی میشه؟؟!

***

صبح پنجشنبه در حالی که از یکی از خیابان های نزدیک منزل مشغول عبور بودم، چشمم به تابلوی مطبی افتاد که پیش از اینها چندباری اون رو دیده بودم اما نمیدونم به چه دلیل، هرگز بخت خودم رو در رابطه با این پزشک نیازموده بودم!... شهرت این پزشک در این محله بیشتر به دلیل یک رسوایی جنسی هست که چند سال پیش به همراه منشی سابق خودش رقم زد! و از عواقب این رسوایی جنسی، تعطیلی چند ماهه مطب بود... با خودم فکر کردم حالا که‌ دوباره آغاز به کار کرده، شاید به یکبار امتحان کردنش بی ارزه... مطب خلوت بود و به محض گرفتن نوبت، منشی از من خواست که وارد اتاق دکتر بشم... پیش از وارد شدن به داخل اتاق، صدای موسیقی از پشت درب به گوش می رسید اما زمانی که دستگیره رو چرخوندم، صدا قطع شد... منظره منحصر به فردی در مقابل چشمم بود. علاوه بر یک صندلی که به طور معمول در کنار میز هر پزشکی، جهت نشستن بیمار وجود داره، دو تخت (به شکل قهوه خانه های سنتی، همراه با بالش و پشتی!!) در دو طرف اتاق وجود  داشت! که جهت دکوراسیون اتاق یک پزشک کمی نامانوس به نظر می رسید... زمانی که به دکتر نگاه کردم، دیدم که در حال کنار گذاشتن سه تار خودش هست و بنابر این متوجه شدم، صدای موسیقی که پیش از ورود به اتاق، به گوشم خورده بود، مربوط به هنر نوازندگی خود دکتر بوده... بر لبه یکی از تختها نشستم و با لحنی شوخ طبعانه گفتم که ایکاش به نواختن ادامه می دادید... با خوشرویی استقبال کرد و دوباره سه تار رو در دست گرفت... صحنه جالب، منحصر به فرد و در عین حال مضحکی بود. پزشکی با حدود پنجاه و اندی سال سن، بسیار خوش برخورد و خنده رو، با روپوش سفید در داخل مطب خودش در حال نواختن سه تار، اون هم در شرایطی که مریض بر تختی به سبک تختهای قهوه خانه ای! تکیه زده!... بیشتر به سکانسی از یک طنز تلویزیونی ۹۰ قسمتی شباهت داشت!... ابتدا شروع به نواختن آهنگ گل پامچال (آهنگی که به هیچ عنوان مورد علاقه من نیست) کرد و قاعدتا مجبور به تحمل شدم، اما بعد از دو سه دقیقه آهنگ دیگری رو نواخت که به نظرم بسیار زیبا و دلنشین بود و از شنیدنش لذت بردم... سپس برای او کف زم و به او گفتم که اگر بخوام صادقانه حرف بزنم باید بگم من به اینجا نیومدم تا معاینه ام کنید. فقط اومدم تا در صورت امکان یکسری از داروهایی که لازم دارم رو برام بنویسید... دو سه سوال مختصر پرسید و بعد شروع به نوشتن نسخه کرد... زمانی که نسخه رو به دستم داد احساس کردم او همان تحصیلکرده اوباش! و اهل دلی هست که به دنبالش بودم. یک پزشک بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد که در صورت استقبال بیمارش برای او ساز میزنه و دست آخر هر دارویی رو که او تقاضا میکنه براش مینویسه!... 

ضمن تشکر به بیرون از اتاق اومدم و نگاهی به منشی انداختم. خواستم ببینم منشی جدید او، قابلیت این رو داره که باعث بشه مجددا مطب برای مدتی تعطیل بشه یا خیر!... دوست داشتم برگردم، درب اتاق دکتر رو باز کنم و بگم: ((دکترجان! لطفا و لطفا با اون نفس اماره لعنتی خودت مبارزه کن!... من تازه پیدات کردم!))... اما خب... با خودم گفتم: ادب چی میشه؟!